هجوم آوردن و ناگاه بر سر چیزی فرودآمدن. (از آنندراج) : امیر نصر به نفس خویش به سیستان شد و از غور نفیر آوردند و مشایخ سیستان آنجا شدند و سلطان محمود به نفس خویش آنجا شد و... حربی صعب کردند. (تاریخ سیستان). گر آن فتنه آرد به این سو نفیر شود ملک تاراج و مردم اسیر. هاتفی (از آنندراج)
هجوم آوردن و ناگاه بر سر چیزی فرودآمدن. (از آنندراج) : امیر نصر به نفس خویش به سیستان شد و از غور نفیر آوردند و مشایخ سیستان آنجا شدند و سلطان محمود به نفس خویش آنجا شد و... حربی صعب کردند. (تاریخ سیستان). گر آن فتنه آرد به این سو نفیر شود ملک تاراج و مردم اسیر. هاتفی (از آنندراج)
مرکّب از: ب + زیر + آوردن، فرود آوردن. بزمین افکندن. از بالا بپائین انداختن: گرفت آن بر و یال گرد دلیر که آرد مگر پهلوان را بزیر. فردوسی. بزیر آورد دشمنی را ز تور درفشش ببالا برآرد ز دور. فردوسی. درخت تو گر بار دانش بگیرد بزیر آوری چرخ نیلوفری را. ناصرخسرو
مُرَکَّب اَز: ب + زیر + آوردن، فرود آوردن. بزمین افکندن. از بالا بپائین انداختن: گرفت آن بر و یال گرد دلیر که آرد مگر پهلوان را بزیر. فردوسی. بزیر آورد دشمنی را ز تور درفشش ببالا برآرد ز دور. فردوسی. درخت تو گر بار دانش بگیرد بزیر آوری چرخ نیلوفری را. ناصرخسرو
تحفه آوردن. هدیه آوردن. پیشکش بردن. پیشکش کردن: به سودابه فرمای تا پیش اوی نثار آورد گوهر و مشکبوی. فردوسی. نمازش بریم و نثار آوریم درخت پرستش به بار آوریم. فردوسی. ز دینار با هر یکی سی هزار نثار آوریده بر شهریار. فردوسی. ز زرّ و گهر این نثار آورد ز دیبا همی آن نگار آورد. اسدی. روز نوروز است و هر بنده نثار آرد همی بندۀ شاعر همی خواهد که جان آرد نثار. امیر معزی (از آنندراج). و آن روز تا شب نیز نثار می آوردند. (تاریخ بیهقی ص 154). زآنکه زبانم چو حدیثت کند دیده نثار آرد بهر زبان. خاقانی. کیمیای جان نثار آورده بر درگاه شاه با عقیق اشک و زرّ چهره و درّ نثار. خاقانی
تحفه آوردن. هدیه آوردن. پیشکش بردن. پیشکش کردن: به سودابه فرمای تا پیش اوی نثار آورد گوهر و مشکبوی. فردوسی. نمازش بریم و نثار آوریم درخت پرستش به بار آوریم. فردوسی. ز دینار با هر یکی سی هزار نثار آوریده برِ شهریار. فردوسی. ز زرّ و گهر این نثار آورد ز دیبا همی آن نگار آورد. اسدی. روز نوروز است و هر بنده نثار آرد همی بندۀ شاعر همی خواهد که جان آرد نثار. امیر معزی (از آنندراج). و آن روز تا شب نیز نثار می آوردند. (تاریخ بیهقی ص 154). زآنکه زبانم چو حدیثت کند دیده نثار آرد بهر زبان. خاقانی. کیمیای جان نثار آورده بر درگاه شاه با عقیق اشک و زرّ چهره و درّ نثار. خاقانی
ایجاد کراهت و رمیدگی و اشمئزاز کردن: زنان و مخنثان را برگمارند تا از معشوق او حکایتهاء زشت ناپسندیده که مردم را از آن ننگ آید و نفرت آرد می گویند تا دل او سرد شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
ایجاد کراهت و رمیدگی و اشمئزاز کردن: زنان و مخنثان را برگمارند تا از معشوق او حکایتهاء زشت ناپسندیده که مردم را از آن ننگ آید و نفرت آرد می گویند تا دل او سرد شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
مرکوب و برنشست خویش کردن اسبی یا استری یا پیلی و مانند آن را. سوار شدن مرکوبی را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : برون تاخت گرشاسب چون نره شیر یکی بور چوگانی آورد زیر. اسدی. - به زیر اندرآوردن، سوار شدن: یکی زنده پیلی چو کوهی روان به زیر اندرآورده بد پهلوان. شهید (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - زیر اندرآوردن، سوار شدن مرکوبی را: به پیش اندر آمد زریر دلیر سمند بزرگ اندرآورده زیر. فردوسی. زمانی بر اینسان همی بود دیر پس آن بارگی اندرآورد زیر. فردوسی. ، مغلوب کردن. زبون کردن. شکست دادن. مطیع کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : بود رسم و آیین مرد دلیر که آرد به آهستگی شیر زیر. فردوسی. بخندید شنگل بدو گفت خیز چو زیر آوری خون ایشان بریز. فردوسی. زبون کردش اسفندیار دلیر به کشتیش آورد سهراب زیر. اسدی. بجنگ آن دشمن فرستادی تا مصاف کردی و مخالف را زیر آوری. (راحهالصدور راوندی). - به زیر آوردن، مغلوب ومطیع و پایمال کردن: و گر مهر بر خسته شیر آورد همان شیر او را به زیر آورد. فردوسی. - به زیر اندرآوردن، مغلوب و زبون کردن: شما ششهزارید و من یک دلیر سر سرکشان اندرآرم به زیر. فردوسی. ز آهنش نیزه است وپولاد تیر میان تنگ و پیل اندرآرد به زیر. اسدی. - زیر اندرآوردن، زبون و مطیع کردن: نبیرۀ منوچهر شاه دلیر که گیتی به تیغ اندرآورد زیر. فردوسی. چو زد چنگ و گور اندرآورد زیر بزد بانگ بر باره گرد دلیر. اسدی. جدا هر یک اسبی چو غرنده شیر به خم کمند اندرآرند زیر. اسدی. ، تسلیم کردن. مطیع و فرمانبردار کردن: فرمود که به قلعۀ کوزا شوند و کوتوال به زیر آورند. بحکم فرمان آنجا شدند و کوتوال به زیر آمده قلعه به ایشان سپرد. (تاریخ طبرستان) ، پایین آوردن. (از فرهنگ فارسی معین) ، متصرف شدن. پی سپر کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - به زیر اندرآوردن، پی سپر کردن: وز آن سوی قیصر بیامد ز روم ز لشکر به زیر اندرآورده بوم. فردوسی (یادداشت ایضاً)
مرکوب و برنشست ِ خویش کردن اسبی یا استری یا پیلی و مانند آن را. سوار شدن مرکوبی را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : برون تاخت گرشاسب چون نره شیر یکی بور چوگانی آورد زیر. اسدی. - به زیر اندرآوردن، سوار شدن: یکی زنده پیلی چو کوهی روان به زیر اندرآورده بد پهلوان. شهید (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - زیر اندرآوردن، سوار شدن مرکوبی را: به پیش اندر آمد زریر دلیر سمند بزرگ اندرآورده زیر. فردوسی. زمانی بر اینسان همی بود دیر پس آن بارگی اندرآورد زیر. فردوسی. ، مغلوب کردن. زبون کردن. شکست دادن. مطیع کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : بود رسم و آیین مرد دلیر که آرد به آهستگی شیر زیر. فردوسی. بخندید شنگل بدو گفت خیز چو زیر آوری خون ایشان بریز. فردوسی. زبون کردش اسفندیار دلیر به کشتیش آورد سهراب زیر. اسدی. بجنگ آن دشمن فرستادی تا مصاف کردی و مخالف را زیر آوری. (راحهالصدور راوندی). - به زیر آوردن، مغلوب ومطیع و پایمال کردن: و گر مهر بر خسته شیر آورد همان شیر او را به زیر آورد. فردوسی. - به زیر اندرآوردن، مغلوب و زبون کردن: شما ششهزارید و من یک دلیر سر سرکشان اندرآرم به زیر. فردوسی. ز آهنش نیزه است وپولاد تیر میان تنگ و پیل اندرآرد به زیر. اسدی. - زیر اندرآوردن، زبون و مطیع کردن: نبیرۀ منوچهر شاه دلیر که گیتی به تیغ اندرآورد زیر. فردوسی. چو زد چنگ و گور اندرآورد زیر بزد بانگ بر باره گرد دلیر. اسدی. جدا هر یک اسبی چو غرنده شیر به خم کمند اندرآرند زیر. اسدی. ، تسلیم کردن. مطیع و فرمانبردار کردن: فرمود که به قلعۀ کوزا شوند و کوتوال به زیر آورند. بحکم فرمان آنجا شدند و کوتوال به زیر آمده قلعه به ایشان سپرد. (تاریخ طبرستان) ، پایین آوردن. (از فرهنگ فارسی معین) ، متصرف شدن. پی سپر کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - به زیر اندرآوردن، پی سپر کردن: وز آن سوی قیصر بیامد ز روم ز لشکر به زیر اندرآورده بوم. فردوسی (یادداشت ایضاً)
به گیر آوردن. در تداول عامه، به دست آوردن. یافتن. دسترس یافتن. دست یافتن. پیدا کردن: خبش، جمع کردن و به گیر آوردن از اینجا و آنجا. (منتهی الارب). - امثال: مگر جهود گیر آورده اید ؟ بر جهود دست یافته اید؟ ، مقید کردن. اسیر کردن. (یادداشت به خط مؤلف)
به گیر آوردن. در تداول عامه، به دست آوردن. یافتن. دسترس یافتن. دست یافتن. پیدا کردن: خَبَش، جمع کردن و به گیر آوردن از اینجا و آنجا. (منتهی الارب). - امثال: مگر جهود گیر آورده اید ؟ بر جهود دست یافته اید؟ ، مقید کردن. اسیر کردن. (یادداشت به خط مؤلف)
فریاد برآوردن. فغان کردن. ناله و خروش کردن. به شکوه و شکایت بانگ برداشتن. خروشیدن: نه شغب کردند آن بچگکان و نه نفیر بچۀ گرسنه دیدی که ندارد شغبی. منوچهری. جوداز دو کف بخل زدایت کند نفیر بخل از دو دست جودفزایت کند نفیر. منوچهری. وز تو ستوه گشت و بماندی از او نفور آنکس که ز آرزوت همی کرد دی نفیر. ناصرخسرو. گر از تو چو از من نفور است خلق ترا به، مکن هیچ بانگ و نفیر. ناصرخسرو. پیش مردان خدا کردی نفیر این شکایت آن زن از درد نذیر. ناصرخسرو. بکنند اینهمه خروش و نفیر که همه خلق را همین پیش است. مسعودسعد. رضای دوست به دست آر و صبر کن سعدی که دوستی نبود گر کنی نفیر از دوست. سعدی. نه من کردم از دست جورت نفیر که خلقی ز خلقی یکی کشته گیر. سعدی
فریاد برآوردن. فغان کردن. ناله و خروش کردن. به شکوه و شکایت بانگ برداشتن. خروشیدن: نه شغب کردند آن بچگکان و نه نفیر بچۀ گرسنه دیدی که ندارد شغبی. منوچهری. جوداز دو کف بخل زدایت کند نفیر بخل از دو دست جودفزایت کند نفیر. منوچهری. وز تو ستوه گشت و بماندی از او نفور آنکس که ز آرزوت همی کرد دی نفیر. ناصرخسرو. گر از تو چو از من نفور است خلق ترا به، مکن هیچ بانگ و نفیر. ناصرخسرو. پیش مردان خدا کردی نفیر این شکایت آن زن از درد نذیر. ناصرخسرو. بکنند اینهمه خروش و نفیر که همه خلق را همین پیش است. مسعودسعد. رضای دوست به دست آر و صبر کن سعدی که دوستی نبود گر کنی نفیر از دوست. سعدی. نه من کردم از دست جورت نفیر که خلقی ز خلقی یکی کشته گیر. سعدی